تکون نخوردم و خودش پاشد و رفت اون طرف.سیگار روشن کرد.بهم گفت این آخرین بار نبود و هروقت خواست باید مطیع دستوراتش باشم.حرفى نزدم.بهم فحش داد و گفت دیگه لوبیا پلو...
منهادىایوانىهستمبیست و هفت ساله ادبیات میخونم و این اولین داستانمهامیدوارم راضى شده باشین.رییس انتشارات بعد از تمام شدن داستان دستى به سرش میکشه لوبیا پلو...
مدرک؟ آهان مدرک.مدرکى وجود نداشت و شاید صابر به فرزانه یه دستى زده باشهشاید؟ شما نویسنده داستانى و میگى شاید؟ ببین هیچوقت داستانى رو شروع نکن که پایان لوبیا پلو...